Friday, January 1, 2010

شعر الزايمر
دلم ميخواهد الزايمر بگيرم
که لبريز از فراموشي بميرم
دلم خواهد ندانم در چه حال ام
کجايم، در چه تاريخ و چه سال ام
نخواهم حافظه چندان بپايد
که تاريخ و رقم يادم بيايد
به تاريخ هزار و سيصد و چند؟
ز لب هامان تبسم رفت و لبخند؟
به تاريخ هزار و سيصد و کي؟
بريدند از نيستان ناله زن ني؟
نخواهم سال ها را با شماره
که ميسازم به ايما و اشاره
به سال يکهزار و سيصد و غم
اصول سرنوشتم شد فراهم
به سال يکهزار و سيصد و درد
مرا آينده سوي خود صدا کرد
گمانم در هزار و سيصد و هيچ
شدم پوياي راه پيچ در پيچ
ندانم در هزار و سيصد و پوچ
به چه اميد کردم از وطن کوچ
نميخواهم به ياد آرم چه ها شد
که پي در پي وطن غرق بلا شد
چگونه در هزار و سيصد و نفت
خودم ديدم که جانم از بدن رفت
گرسنه بود ملت بر سر گنج
به سال يکهزار و سيصد و رنج
چه سالي رفت ملت در ته چاه
به تاريخ هزار و سيصد و شاه
به سال يکهزار و سيصد و دق
چه شد؟ تبعيد شد دکتر مصدق
به تاريخ هزار و سيصد و زور
همه اسباب استبداد شد جور
به تاريخ هزار و سيصد و جهل
فريب ملتي آسان شد و سهل
به سال يکهزار و سيصد و باد
خودم توي خيابان ميزدم داد
به سال يکهزار و سيصد و دين
به کشور خيمه زن شد دولت کين
چه سالي شيخ بر ما گشت پيروز
به تاريخ هزار و سيصد و .گ.و.ز
دلم خواهد فراموشي بگيرم
که در آفاق الزايمر بميرم
بطوري گم کنم سررشته خويش
که يادي ناورم از کشته خويش
نه بشناسم هلال ماه نو را
نه خاطر آورم وقت درو را
اگر جنت دروغ هرچه دين است
فراموشي بهشت راستين است

No comments:

Post a Comment